
از ميــان مـــؤمنــان مــــردانـــی هستنــــد كـــه بــه آنـچـــه بــا خـــدا عـهـــد بسـتـنــد صــادقــانــه وفـــا كــردنــد بــرخــى ازآنــان بــه شهـــادت رسيــدنــد و بــرخــى از آنهـــا در انـتـظــارنــد و هـــرگــــز تغييــری در عهـــد و پيمـــان خــود نــداده انـد. سوره احزاب آیه 23 یادم باشد... خواندن این خاطره ها شاید جرقه ای باشد برای بهتر زندگی کردن. رفتار و زندگی شهدای ما، جاذبه های زیادی داشت؛ اما... اما بهترین جای زندگی شان شهادتشان بود. شهیدآوینی: حواسمان هست یانه؟؟ اگر"شهید"نشویم باید"بمیریم" راه سومی وجودندارد. پس برای یکدیگردعاکنیدتادر زمره شهیدان وگمنامان درآئیم... این وبلاگ که درباره ی جانبازان قطع نخاع مشهدی میباشد که از سایتهای خبری مختلف گرفته شده است و پیشکشی است به این بزرگواران که بنده در سهم خود در برابر حقی که این بزرگواران بر گردن ما دارند. خدایا ما راهم کربلایی کن... التماس دعای باران یاعلی38
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان فرشته های زمینی و آدرس mardaneasmani38.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
جانباز محمد محمدی سال ١٣٤٤ در شاندیز در یک خانواده شلوغ به دنیا آمد. پدر، به برکت مداحی و قرآن، از خیاطی امرار معاش میکرد که زمزمههای انقلاب او را به کوچه و خیابان کشاند. او کمسنوسال بود؛ اما بهدلیل اینکه جثه خوبی داشت، کسی به او شک نمیکرد و او اعلامیههای امام(ره) را پخش میکرد. هنوز شیرینی انقلاب را نچشیده بود که جنگ و لبیکگفتن به فرمان امام مبنیبر «پرکردن جبههها واجب کفایی است» او را وادار کرد تا بهصورت بسیجی در سن ١٦سالگی بهسمت اسلامآباد غرب برود.
ابتدا در واحد تعاونی کار کرد؛ اما چیزی نگذشت که آرپیجیزن شد. او در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد. در این حمله که در بلندیهای شرهانی شکل گرفت، بهدلیل احاطه دشمن بر رزمندگان ایرانی، مجروحان و شهدای زیادی بر جای گذاشت که محمدی هم یکی از آنها بود. ریهاش پاره شد و ترکشی برای همیشه دربالای شاهرگ قلبش باقی ماند. او پس از بهبودی، دوباره به جبهه برگشت و این بار در واحد تخریب و همینطور غواصی به وظیفه خود عمل کرد. درنهایت، نزدیک به عملیات بدر تنها یک هفته بعد از تولد ١٩سالگیاش، در جزایر مجنون قطع نخاع شد و برای همیشه توان راهرفتن را از دست داد.
خانوادههای شاندیزی بهنسبت مشهد پرجمعیتتر هستند. آیا در مورد خانواده شما هم این مسئله صادق بوده؟
بهلطف خدا من در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمدم که ١٠فرزند دارد. ٦برادر و ٤خواهر هستیم. من هم فرزند هفتم بودم. پدرم یدا... محمدی مداح اهلبیت بود. همینطور شغل دیگرش خیاط مردانهدوز بود و زیر سایه اهلبیت ما ١٠ فرزند با نان قرآن و مداحی بزرگ شدیم و سفرهمان همیشه پربرکت بود.
پس باتوجهبه کوچکی آن وقت شاندیز، همه شما را میشناختند؟
بله. ما از خانوادههای معتبر و متدین شاندیز بودیم. پدرم مداح سنتیخوان بود و بیشتر روضهها را در خانهها میخواند. ملبس به لباس روحانیت بود و در جلسات قرآنی شرکت میکرد که آن زمان بهدلیل فشارهای حکومت شاهنشاهی بهندرت بهصورت آشکارا برگزار میشد؛ او از معتمدان بازار و مسجد نیز بود. بیشتر فامیل، پدرم را به امانتداری یا حَکَمشدن در دعواهای خانوادگی قبول داشتند و رفتوآمدهای اینچنینی در خانه ما یک مسئله طبیعی بود.
پس پدرتان مسئول شورای حل اختلاف شاندیز بودند. خیاطی، مداحی و داشتن ١٠ فرزند بهنظر خودتان چگونه میتواند اینگونه در کنار هم جواب دهد؟
این مسئله همان وقت هم خیلی به چشم میآمد. پدر خدابیامرز من طوری رفتار میکرد که هماکنون افراد با داشتن سطح بالای تحصیلات قادر به انجامش هستند. البته باید بگویم که پدرم در آن زمان مدرک سیکل دوره رضاخان را داشت و آدم باسوادی حساب میشد.
فکرمی کنم آن زمان مداحی هم درآمد چندانی نداشته است؟
پدرم در ٩دهه زندگیاش هیچگاه برای روضه امامحسین(ع) قیمت نگذاشت و هر کسی هر چقدر در توان داشت، پول میداد. خیلیها هم بودند که پولی نمیدادند ولی باتوجهبه اینکه ما خانوادهای ١٠نفره بودیم، به برکت قرآن هیچگاه روی فقر را ندیدیم. ثروتمند نبودیم؛ اما در زندگیمان آرامش حاکم بود.
مادرتان تا چه حد در زندگی شما تاثیر داشتند؟
صحبت از مادرم زیاد است. مادرو پدرم در کنار هم زوجی را تشکیل داده بودند که همان وقتها هم زبانزد خاصوعام بود. مادرم به فرزندانش خیلی علاقه داشت و این علاقه آنقدر در تربیت صحیح ما نقش داشت که هماکنون میتوانم به جرئت بگویم حتی یک نفر از ١٠فرزندش هم دچار هیچ گونه انحراف اخلاقی نیست و حتی نوههای پدرومادرم هم درست تربیت شدهاند.
ازدواج عجیب و سهقلوها
جریان ازدواجتان را تعریف میکنید؟
سال ٦٩ بود که برای مداحی به مکتب حضرت رقیه(س) در کوچه حسینباشی میرفتم و همان جا بود که همسرم، طیبه میرچاوشی، به من پیشنهاد ازدواج دادند.
جالب شد! پس همسرتان از همان خانمهایی بودند که معتقد بودند بهتر است با جانبازان ازدواج کنند؟
بله. من حتی به ایشان هم گفتم که ممکن است بهدلیل وضعیت جسمیام صاحب فرزند نشویم.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
همان وقت تفألی به قرآن زدم. آیات مبارکه سوره حُجر آمد که نوشته شده بود: «ملائکه شادیکنان بهسمت حضرت ابراهیم رفتند و به ایشان مژده آمدن فرزند را دادند». نکته جالبش این است که در شام عید قربان خداوند ما را صاحب سه فرزند کرد به نامهای «هاجر، ابراهیم و اسماعیل» که البته «رضا، جواد و زهرا» هم صدایشان میکنیم.
کف کفشم مقوا گذاشتم
چه شد که به جبهه رفتید؟
١٦ساله بودم که این فرمان امام را شنیدم: «واجب کفایی است جبههها را پر کنید». برای همین، مدرسه را ترک کردم و برای اعزام به پادگان رفتم. موقع سوارشدن به اتوبوس یکی از فرماندهان بسیج ایستاده بود و بچههای کمسنوسال را خارج میکرد. من هم جزو یکی از همانها بودم. یادم هست که آن روز تا خانه دویدم و گریه کردم.
خانواده با جبههرفتنتان مشکلی نداشتند؟
نه. جثهام بد نبود و میدانستند از پس خودم برمیآیم. اما برای بار دوم، کپی شناسنامهام را دستکاری کردم و کف کفشهایم هم مقوا گذاشتم تا کمی بلندتر شوم و این بار اعزام شدم.
به جبهه جنوب اعزام شدید یا جبهه غرب؟
اولش که در نیشابور دوره آموزشی دیدیم و بعد به اسلامآباد غرب اعزام شدیم. من آنجا در واحد تعاون شروع به کار کردم. کارکردن در این واحد از نظر روحی برایم سخت بود. اولین عملیاتی که شرکت کردم «مسلمبنعقیل» بود که در منطقه سومار و نفتشهر و ارتفاعات مندلی عراق انجام شد. ازآنجاکه دشمن بعثی از روی ارتفاعات به ما تسلط داشت، جنگ سختی در گرفت. من آن وقت مسئول جمعآوری مجروحان و شهدا بودم و تمام اسامی را مینوشتم. در آن سنوسال برایم دردآور بود که تن و بدن خونین دوستان نزدیکم را ببینم و مشخصاتشان را بنویسم. دوستانی داشتم همچون شهید بختیاری و جواد توکلی که آنجا بهشدت مجروح شدند.
اولین اشتباه، آخرین اشتباه
باتوجهبه تجربه پارهشدن ریهتان، باز هم به جبهه برگشتید؟
بله. همان وقتها گاهی خودم نیز همین فکر را میکردم که به جبهه برنگردم و به زندگی عادی ادامه دهم. اما گویی دستی از داخل آنقدر قوی بود که نمیگذاشت از آن فضا دور بمانم. همان دستی که شفای من را داد، خود نیز دوباره مرا به جبهه برگرداند.
با سینه شکافتهشده، این بار در کدام واحد ادامه دادید؟
این بار اتفاقا عزمم راسختر شد و به واحد تخریب رفتم؛ جایی که سردر آن نوشته شده: «اولین اشتباه، آخرین اشتباه شماست». میدانید که نیروهای بعثی در مینگذاری خیلی خبره بودند. در همین عملیات «والفجر مقدماتی» دشمن دو کانال زده بود که روی آن قیر ریخته بود و زیر قیرها، مین قرار داده بود. بچههای رصد و تخریب ، شش ماه تمام٢٤ساعته وقت صرف بازکردن راهی در این کانال کرده بودند. ما شبانهروز روی نقشههای عملیاتی کار میکردیم. عزیزان رزمنده به تمام سلاحها مجهز بودند. دشمن ما فقط عراق و صدام نبود؛ بلکه ٨٠کشور از او حمایت میکرد.
در همان واحد تخریب باقی ماندید؟
غواصی هم میکردم. بعد از گذشت چند سال، در واحدهای مختلف توانمند شدم.
در تولد نوزدهسالگیام قطع نخاع شدم
دومین مجروحشدنتان کی اتفاق افتاد؟
تنها یک هفته بعد از تولد ١٩سالگیام در جزایر مجنون، قطع نخاع شدم و برای همیشه توان راهرفتن را از دست دادم.
در کدام عملیات؟
نزدیک به عملیات «بدر» بود. همان عملیاتی که متاسفانه دشمن توانسته بود استراق سمع کند و ما را دور بزند. این اتفاق شبی افتاد که سوار بر قایق بودیم. ابتدا متوجه نشدم؛ چراکه وقتی کسی نخاع قطع میشود، دیگر دردی احساس نمیکند. همه گمان کردند فقط دستم ترکش خورده و من را با اتوبوس به عقب برگردانند. بعد از دو روز تازه فهمیدند قطع نخاع شدهام.
لحظهای که فهمیدید در آغاز جوانی پاهایتان را ازدست دادهاید، چه شد؟
خیلی سخت بود. واقعا میگویم. پذیرفتنش برایم چندان آسان نبود. یادم هست مدت دو سال در آسایشگاه معلولان و جانبازان بوستان ملت بودم. مدتی حتی افسردگی گرفتم و گوشهنشین شدم. مدام توسل میکردم و از مادرم میخواستم دعایم کند.
چه شد که با مشکلتان کنار آمدید؟
با عنایت ائمه دوباره روحیهام را یافتم و فهمیدم که چند صباحی دیگر باید با این وضع زندگی کنم. واقعیت را پذیرفتم و به زندگی عادی ادامه دادم.
دارنده اولین طلای شنای جهان
چه شد که به شنا رو آوردید؟
یکی از عوارضی که زمینگیرشدن و روی ویلچر نشستن دارد، همین است که پاهای آدم سیاه میشود یا بیمار زخم بستر میگیرد. همان وقتها بود که پزشک آسایشگاه به من اخطار داد مراقب خودم باشم. باتوجهبه اینکه در جبهه غواصی هم کرده بودم، برایم سخت نبود ورزش را شروع کنم.
فکر کنم خیلی زود هم به موفقیت رسیدید؟
بله. باتوجهبه آمادگی بدنی که از قبل داشتم، زود پیشرفت کردم و توانستم مقامهایی کسب کنم.
چند عنوان از رتبههایتان را بیان کنید.
١١طلا گرفتم که نامبردن آنها زمان میبرد؛ اما مهمترینشان عبارت است از «نفر اول مسابقات جهانی تایوان» در رشتههای شنای قورباغه و کرال سینه در سال٢٠٠٧، «نفر سوم مسابقات جهانی تایوان» در رشته شنای کرال پشت ٢٠٠٧ و همچنین «رکورد شنای قورباغه، کرال سینه و کرال پشت» در ایران.
گروه تواشیح و موسسه قرآنی سیرتالنبی
در این سالها به چه کار دیگری مشغول بودید؟
من هم پیشه پدرم را ادامه دادم. باتوجهبه اینکه صدای خوبی دارم، به خواندن قرآن و تواشیح پرداختم و الان هم یک موسسه قرآنی دارم. دوست دارم بچهها را از همان کودکی آموزش دهم.
شنیدیم گروه شما در تواشیح هم فعال بوده است و رتبههایی گرفتهاید. درست است؟
بله. در کشورهای زیادی برنامه داشتهایم و مقامهای زیادی کسب کردهایم. ازجمله بهترین آنها میتوان به «نفر اول مسابقات قرائت قرآن بهزیستی کشور»، «نفر برتر مسابقات قرائت قرآن جانبازان در کشور»، «نفر دوم مسابقات قرائت قرآن ورزشکاران در کشور»، «نفر اول مسابقات قرائت قرآن بسیج اصناف در مشهد»، «نفر اول مسابقات قرائت قرآن جانبازان مشهد و خراسان» در چند نوبت و «نفر اول حفظ قرآن در مسابقات جانبازان در سطح استان» اشاره کرد.
http://shahrara.com/page,1393,2,25,7,08.html
نظرات شما عزیزان: